دلم آغوشِ یک مین می خواهد.....!!
موجی شده ام ... روی تلاطم ِ خاک....
اینجا با عکس ِ ما رای می گیرند و .... برعکس ِ ما می جنگند......
حاجی من دلم برای شلمچه می سوزد
من جیبم به توپ پلاستیکی هم نمیرسد
من به همه ی ترکشها ،،، آدرسم را داده ام
.
.
حاجی هر روز ندبه می خوانم و کمیل
کمیل ......کمیل....... بین ِ ناصر خسرو بیچاره آخر دق میکند
.
به خدا هرشب حالا شب ِ حمله است
.
خرج ِ قرصهای اعصاب ... از خرج خمپاره بد ترست
حاجی بچه ها همه ترسیده اند
بعثی ها همان حوالی ِ خرمشهر مانده اند!!
.
حالا خودی ها وسطِ تهران ... دارند توپ می خورند...
.
.
حاجی ناموسم پیِ ِ بخت من رفته
.
من نان ِ سفره هایم را از فال های او می خورم
بسه! تا کی روی سر در ِ کوچه ها سکوت میکنی...
به خدا پای این کوچه بمبــ ــست....
بچه ها هنوز ............... گمنام شهید می شوند....!!!
فرض کنید مریم بخواهد برای بازکردن بختش، خود وارد عمل شود.او تصمیم می گیرد به سراغ دوستان متاهلش رفته وازآنها بپرسد چطور شد که ازدواج کردند، آن گاه همان اقدامات را به عمل بیاورد. چه اتفاقی خواهد افتاد؟!
مریم: شهرزاد جان! چه شد که با محمد ازدواج کردی؟
شهرزاد: خوب … می دانی که محمد همکارم بود… راستش من از او خوشم می آمد و سعی کردم با محبت و توجه، نظرش را جلب کنم…
{ مریم به پسر موردعلاقه اش در محل کار: پنجره را ببندید، خدای ناکرده سرما می خورید!
همکار : اصلا دوست دارم سرما بخورم تا دوست دخترم بیشتر نازم را بکشد. به شما ربطی دارد؟! (زیر لب) دخترهای این دوره و زمانه چقدر پر رو شده اند! }